داستان
نوشته شده توسط : فرزاد هروی

 محبت خدا

 گنجشك به خدا گفت:

لانه كوچكي داشتم آرامگاه خستگيم،

سرپناه بي كسيم بود؛ طوفان تو آن را از من گرفت.

كجاي دنياي تو را گرفته بودم؟

خداوند فرمود: ماري در راه لانه ات بود، تو خواب بودي

به باد گفتم لانه ات را واژگون كند، انگاه تو از كمين مار

پر گشودي!

چه بسيارند بلاها كه از تو بواسطه محبتم دور كردم

و تو ندانسته به دشمنيم برخاستي.

 





:: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: