داستان
نوشته شده توسط : فرزاد هروی
 
 این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
خورند عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می.
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
خرج حفظ سلامتی میکنند و بعد پولشان را.
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
زمان حال فراموش شان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
گویی هرگز زنده نبوده اند و آنچنان میمیرند که.


گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم خداوند دست های مرا در دست.
                                                             ... بعد پرسیدم
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟. خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
می توان محبوب دیگران شد اما.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه نمی توانیم زخمی عمیق در دل که کسانی دوست شان  داریم ایجاد کنیم.
یابد و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
عمیقا دوست دارند یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .
خود را ببخشند بلکه خودشان هم باید.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم



:: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 216
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: