داستان
نوشته شده توسط : فرزاد هروی
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد، مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت:
"
مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند"

مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟


 
من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم



مشتري با اعتراض گفت:


 
پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند


 
آرایشگر گفت

:


"
آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند

"


 
مشتري گفت دقيقا همين است


 
 
و رنج در دنيا وجود دارد
 
 
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند! براي همين است كه اينهمه درد

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 245
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: